در قونیه، مولانا جلالالدین محمد، فقیهی نامدار و خطیبی پرآوازه بود. روزی در مجلس وعظ نشسته بود و شاگردان پیرامونش جمع. در کنار دستش انباشتهای از کتابها بود؛ یادگار پدر و سرمایهی سالیان دانش.
در این هنگام مردی غریب وارد شد؛ شمسالدین تبریزی. با نگاهی نافذ به کتابها اشاره کرد و پرسید:
ـ اینها چیست؟
مولانا پاسخ داد: «گفتوگوها و نقلهای علماست.»
شمس تبسمی کرد و گفت: «تو را با این قیل و قال چه کار؟» و بیدرنگ کتابها را برگرفت و به حوض افکند.
مولانا برآشفت و گفت: «ای درویش! برخی از این نسخهها یادگار پدرم و یگانه در جهان است!»
شمس دست در آب برد و کتابها را برآورد؛ نه برگی خیس بود و نه اثری از آب بر آنها.
مولانا حیرتزده پرسید: «این چه رازی است؟»
شمس گفت: «این ذوق و حال است؛ چیزی که تو هنوز از آن بیخبری.»
و همان دم بود که درون مولانا دگرگون شد؛ آن فقیه مجلسنشین به مردی عاشق بدل گشت.
آزمون آبرو
روزی دیگر، شمس به خانهی مولانا رفت. چون اسباب پذیرایی را دید گفت: «برای من شراب آماده کردهای؟»
مولانا متعجب شد: «مگر تو شرابخواری؟!»
شمس پاسخ داد: «بلی، و بیآن نتوانم خورد و گفتوگو کنم. اگر به من ارادت داری، شراب فراهم کن.»
مولانا درمانده شد. نخست به خدمتکاران اندیشید اما از بیم آبرو نپذیرفت. سرانجام خود خرقه بر دوش انداخت و شیشهای به دست گرفت و راهی محلهی نصاری شد. مردمان چون او را دیدند، به تعقیبش پرداختند. مولانا شراب خرید و بازمیگشت که ازدحام جمعیت او را تا برابر مسجد کشاندند. یکی از رقیبان فریاد زد:
«این همان واعظی است که هر روز پشت سرش نماز میخوانید، و اکنون شیشهی شراب در دست دارد!»
مردم خشمگین شدند، بر او فریاد زدند، بر صورتش آب دهان انداختند و نزدیک بود جانش را بستانند. در این هنگام شمس رسید و فریاد برآورد:
«ای مردم بیحیا! آیا بر مردی دیندار چنین تهمت میزنید؟ آنچه در شیشه است جز سرکه نیست.»
شیشه را گشود و بر کف دست حاضران ریخت؛ همگان دیدند که سرکه است، نه شراب.
مولانا پس از این ماجرا گفت: «ای شمس! چرا مرا در چنین رسوایی افکندی؟»
شمس پاسخ داد: «تا بدانی آنچه به آن مینازی ـ احترام مردم و آوازهی خطابت ـ همه سرابی بیش نیست. دیدی که با یک گمان، حرمتت بر باد رفت. پس به چیزی تکیه کن که هرگز زوال نپذیرد.»

پرسشی که دریچهی آسمان گشود
بار دیگر، هنگامی که مولانا بر اسب سوار و در بازار قونیه میگذشت، درویشی فریاد زد:
«مولانا! بگو محمد (ص) برتر است یا بایزید بسطامی؟»
مولانا بیدرنگ گفت: «بیشک محمد برتر است؛ چرا که بایزید از امت اوست.»
درویش پرسید: «پس چگونه است که پیامبر گفت: ما عرفناک حق معرفتک (تو را آنگونه که شایسته است نشناختم)، و بایزید گفت: سبحانی ما اعظم شانی (پاکا که چه بزرگ است شأن من)؟»
مولانا درماند. درویش گفت: «فرق در ظرفیت است؛ پیمبر چون جامی بیکران بود، هرچه مینوشید باز تشنهتر میشد و میگفت هنوز نشناختم. اما بایزید جامی کوچک داشت؛ با اندکی سرمست شد و نعره زد که چه بزرگ است شأن من.»
مولانا از شنیدن این سخن نعرهای زد و بیهوش بر زمین افتاد. چون به خود آمد، دست درویش را گرفت و با او به مدرسه رفت. او همان شمس تبریزی بود. در آن حجره، روزها و شبها در خلوت به راز و حال نشستند؛ و از آن پس مولانا دیگر آن فقیه دیروز نبود، بلکه شاعری شوریده، عاشق رقص و سماع، و جویندهی حقیقتی که در دل آتش عشق میدرخشد.
✨ و اینگونه شمس تبریزی مولانا را از نو زاد.