گاهی در تاریخ، انسانهایی پیدا میشوند که جهان را از زاویهای میبینند که بقیه حتی تصورش را هم نمیکنند.
سهراب سپهری از همانها بود؛ شاعری که میان شعر و نقاشی، میان رنگ و واژه، میان زمین و آسمان، پلی از معنا ساخت.
او جهان را نه با عقل، که با دل تماشا میکرد — و شاید به همین دلیل، هنوز بعد از سالها، شعرهایش تازهاند، زندهاند، و آرام.
کلیپی از شعر سهراب سپهری را میتوانید در اینستاگرام مجموعه مدارس سلام مشاهده فرمایید

آغاز در کاشان؛ کودکی در سایهی درختان
پاییز ۱۳۰۷، کاشان. شهری با بادهای گرم، دیوارهای کاهگلی و باغهایی که عطر بهارنارنجشان تا کوچهها میرفت.
در چنین شهری، در خانوادهای فرهنگی، کودکی چشم به جهان گشود که بعدها قرار بود یکی از درخشانترین چهرههای هنر معاصر ایران شود: سهراب سپهری.
از همان کودکی، نشانههایی از روح متفاوتش پیدا بود.
او بهجای بازی با کودکان محله، ساعتها به تماشای مورچهها مینشست، با درختها حرف میزد و در دفترچهاش از رنگ آسمان یادداشت برمیداشت.
مادرش میگفت: «سهراب با نگاهش نقاشی میکشد.»
جوانی میان رنگ و کلمه
پس از پایان دبیرستان، سهراب وارد دانشکده هنرهای زیبا در دانشگاه تهران شد.
در آنجا زیر نظر استادانی چون علیمحمد حیدریان و محمود جوادیپور نقاشی آموخت، اما ذهن بیقرارش به چیزی فراتر از رنگ و فرم فکر میکرد.
او در همان دوران، شعر گفتن را آغاز کرد و نخستین مجموعهاش را با عنوان «مرگ رنگ» منتشر کرد.
در «مرگ رنگ» غم فلسفی عمیقی موج میزد. جوانی بود که از یکنواختی جهان خسته شده بود، اما هنوز امید را گم نکرده بود.
بهتدریج، شعرش از غم فاصله گرفت و به روشنایی، سادگی و آرامش رسید — درست مثل نوری که از میان برگهای سبز میگذرد.

جهانگردی با چمدانی از تأمل
سپهری اهل ماندن نبود. روحش همیشه در سفر بود.
به کشورهای زیادی رفت؛ از هند و ژاپن گرفته تا فرانسه، ایتالیا و آمریکا.
در هند، با اندیشههای بودا و عرفان شرقی آشنا شد.
در ژاپن، سادگی و سکوت را در نقاشی و شعر آموخت.
در اروپا، رنگهای مدرن را دید، اما دلش هنوز با صدای چشمههای کاشان بود.
او در یکی از یادداشتهایش نوشت:
«در سفرهایم فهمیدم جهان فقط شهرها نیست، درختها هم شهر دارند،
و پرندگان، مرز نمیشناسند.»
هر سفر، تکهای از وجود سهراب را کاملتر کرد. این تجربهها بعدها در شعرهایش موج زدند — شعرهایی که از فلسفه، طبیعت، عشق و تنهایی ساخته شدهاند.
شاعرِ سکوت و سادگی
در میانهی هیاهوی شعرهای اجتماعی دههی ۴۰ و ۵۰، سهراب سپهری صدایی متفاوت بود.
او شعار نمیداد، فریاد نمیکشید.
بهجای آن، از «آب» گفت، از «درخت»، از «سکوت»، از «چشمها».
«چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید…»
او معتقد بود که ریشهی تمام رنجها در نوع نگاه ماست. اگر بتوانیم «جور دیگر» ببینیم، حتی غم هم معنا پیدا میکند.
شعرهایش نه برای گفتن، بلکه برای حس کردناند.
خواندن شعرهای سهراب مثل قدم زدن در باغی خنک در ظهر تابستان است: آرام، بیصدا، اما پر از زندگی.
دورهی ابتدایی
پایهی ششم دبستان
در کتاب فارسی ششم، یکی از معروفترین شعرهای سهراب سپهری با عنوان:
“صدای پای آب” (بخشی از آن)
گنجانده شده.
بخشی از شعر:
«زندگی خالی نیست،
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست…»
این شعر معمولاً در درس آخر یا یکی از درسهای پایانی کتاب فارسی ششم چاپ میشه، چون پر از امید، زیبایی و نگاه مثبت به زندگیه.
در کتاب، دانشآموزان با سطرهایی از این شعر آشنا میشن که پیام اخلاقی و انسانی داره.
دورهی متوسطهی اول
پایهی هفتم
در کتاب فارسی پایهی هفتم، بخشی از شعر “چشمها را باید شست” از مجموعهی صدای پای آب آورده شده.
شعر معروف:
«چشمها را باید شست،
جور دیگر باید دید.
واژه باید شست…»
این شعر به دانشآموزان یاد میده که دید تازهای به دنیا داشته باشن، قضاوت نکنن و زیبایی رو در سادگی ببینن.
دورهی متوسطهی دوم
پایهی دوازدهم (رشتههای نظری)
در کتاب فارسی دوازدهم، گزیدههایی از شعر سهراب سپهری با نام:
“واژه باید شست” (بخشی از صدای پای آب)
وجود داره.
در این درس، شعر سپهری از زاویهی فلسفی و ادبی بررسی میشه.
معلمها دربارهی نگاه متفاوت سهراب به «طبیعت»، «انسان» و «زیبایی در سکوت» صحبت میکنن.
بیشتر شعرهایی که در کتابهای درسی چاپ میشن، از مجموعهی معروف “هشت کتاب“ هستن، بهویژه از دفتر “صدای پای آب” و “مسافر”.
علت انتخاب این شعرها اینه که:
و در عین سادگی، معناهای عمیق فلسفی و عرفانی دارن.
زبانی ساده دارن،
از نظر اخلاقی و انسانی آموزندهان،

نقاشیهای خاموش و زنده
نقاشی برای سهراب تنها یک هنر نبود؛ نوعی مراقبه بود.
تابلوهایش پر از رنگهای ملایماند: خاکی، سبز زیتونی، آبی آرام.
در نقاشیهایش خبری از شلوغی نیست، درست مثل شعرهایش که در خلوت شکل میگیرند.
او در هر دو هنر، به دنبال «سادگی عمیق» بود — همان چیزی که در فلسفهی شرق از آن به عنوان روشنایی در سکوت یاد میشود.
خودش گفته بود:
«نقاشی، شعر بیکلام من است.»
آخرین روزها در آرامش
در سالهای پایانی عمر، سپهری دچار سرطان خون شد.
اما حتی بیماری هم نتوانست لبخند همیشگیاش را خاموش کند.
او نه شکایت کرد، نه گلایه. فقط بیشتر سکوت کرد.
در اول اردیبهشت ۱۳۵۹، در پنجاهودوسالگی، آرام و بیصدا از دنیا رفت.
پیکرش را در مشهد اردهال، میان کوهها و بادها، به خاک سپردند؛ همانجایی که هنوز صدای شعرهایش با نسیم درهم میآمیزد.
میراث مردی که با دل میدید
سهراب سپهری فقط شاعر نبود، فقط نقاش هم نبود؛ او فیلسوف لطافت بود.
به ما آموخت که میشود ساده زندگی کرد، با جهان مهربان بود، و از کوچکترین چیزها لذت برد.
«من به سیبی خشنودم،
و به بوییدن یک بوته نعناع…»
در دنیای پرسرعت امروز، شعرهای سهراب هنوز پناهگاهاند.
او یادمان داد که در میان شلوغی، میشود درختی کاشت و با صدای آب خوابید.
سهراب هنوز زنده است؛ در شعرهایی که میبارند، در تابلوهایی که نفس میکشند، و در هر چشمی که جور دیگر میبیند.